سالهای پس از این...

ساخت وبلاگ

سالهای پیش از این، وقتی بچه بودم و هنوز کنار مادر میخوابیدم. انگار همهء دنیام توی همین آغوشِ امن خلاصه میشد. فکر و خیال نداشتم. بزرگترین دغدغه ام نوشتن مشقهای فردام بود. بی خیال از همه جا میخوابیدم بدون اینکه فکر کنم فردا چی میشه. صدای نفسهای مادرم بزرگترین اطمینانم بود که زندگی همچنان ادامه داره. از دنیای آدم بزرگها دور بودم،از مشکلاتشون، از سختیاشون...

بعضی شبا اما مادر نمی خوابید. درد می کشید و پهلو به پهلو میشد.

- مادر؟ چیزی شده؟

+ نه پسرم، فقط حس میکنم دست و پام دارن میرن!

- چجوری میرن؟ دست و پات کجا میرن؟

+ انگار مال خودم نیستن. انگار دارن ازم جدا میشن!

- یعنی چی؟ میخوای بگیرمشون که نرن؟

+ (با لبخند) جایی نمیرن، فقط درد دارن. فکر و خیاله که شبا میان سراغ آدما...

و من با دستهای کوچکم کف پای مادرم رو میمالیدم، جایی که تمامِ بهشت ذره ای از اونو پُر نمیکرد.

سالها گذشت. بزرگ شدم و حالا دغدغه هام هم بزرگ شدن. دیگه بزرگترین دغدغه ام مشق فردام نبود. دنیام بزرگ شده بود. فکر و خیالهای مختلف سراغم اومدن. هرروز ماجرایی تازه برای فکر کردن داشتم. و شبها... شب که میشد هجوم میاوردن و خواب رو ازم میگرفتن و اونجا بود که انگار دست و پام میرفتن. به حرف مادرم رسیدم... اما من کِسی رو نداشتم که بپرسه دست و پات کجا میرن؟ و من بگم جایی نمیرن، فکر و خیاله، فکر و خیال که شبا میان سراغ آدما...!!

hot page...
ما را در سایت hot page دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : csamuraii84d بازدید : 5 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 7:33